سیــگارِ څَستِــﮧ

♫اینـ روزهـا میـ گذرد...ولیـ منـ ازینـ روزها نمیـ گذرمـــ♫

دخترک برگشت
چه بزرگ شده بود
پرسیدم : پس کبریتهایت کو ؟
پوزخندی زد .
گونه اش آتش بود ، سرخ ، زرد ...
.........

گفتم : می خواهم امشب
با کبریتهای تو ، این سرزمین را به آتش بکشم !
دخترک نگاهی انداخت ، تنم لرزید ...
گفت : کبریت هایم را نخریدند
سالهاست تن می فروشم ...http://adlet.ir/imgc/uploads/134967528712.jpg



|یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:,| 14:49|HαяÐ ɢïяl|

sArA-DesigN